حالا دیگر خبر مرگ یک زندانی سیاسی در زندان های رژیم هم امری عادی شده. اگر چه واکنش ها و مخالفت ها همچنان ادامه دارداما انعطاف ناپذیری رژیم نسبت به مخالفان خود، خاصه در مورد زندانیان سیاسی، حساسیت جامعه را هم نسبت به اینگونه وقایع کم رنگ کرده است. امروز دیگر خبر مرگ یک زندانی در زندان به دور از ذهن و باور مردم نیست؛ گویی چنین سرنوشتی را برای فعالان سیاسی اجتناب ناپذیرمی دانند، حال آنکه این همه نیست جزعدم پیگیری موثرو به چالش کشیدن رژیمی که با ارتکاب اولین جنایت خود نسبت به محبوس شدگان ( مرگ زهرا کاظمی توسط قاضی سعید مرتضوی)، سرفصل تازه ای را برای جنایت های بعدی خود گشود و اوج آن ماجرای بازداشتگاه کهریزک می شود که بعد از چند صباحی جار و جنجال، عاقبت با دستگیری چند عامل درجه سوم، غائله ختم می گردد؛ آنچنان که در مورد مرگ ستار بهشتی چنین شد. اگر چه هنوز هم شرح ماجرای آن بر زبان ها جاریست و حتی نماینده ای از مجلس فرمایشی در صحن علنی ازمرگ نا خواسته آن جوان دربند شده می گوید اما آیا هیچ تاثیر و تغییری درعملکرد رژیم نسبت به اینگونه جنایت ها ایجاد گردیده؟ از این رو امروز وقتی خبر مرگ یک زندانی امنیتی در بیمارستان امام خمینی تهران منتشر می شود، جز اظهار تاسف و باز هم صدور چند بیانیه واکنشی نیست چرا که همه از قساوت و بی رحمی دژخیمان حاکم بر ایران می گویند که آوازه زهر چشمی که از ملت گرفته است به گوش جهانیان هم رسیده است؛ و اگرنبود همین چند مقاله و بیانیه، آن هم از سوی خارج نشینان و رسانه های برون مرزی، این فجایع پنهان می ماند و آب از آب تکان نمی خورد. گویی آن روایت مشهور از مرحوم صادق هدایت که در باره مردم روز گار خودگفته بود امروز هم صادق باشدکه:
« مردم ایران درست مانند مرغهای زنده در قفس مرغ فروش کنار خیابان هستند. آنها با خیال راحت در کنار یکدیگر زندگی میکنند و اصلا به فکر خطر نیستند که درنهایت مرغفروش در قفس را باز خواهد کرد و یکی از آنها را بیرون خواهد کشید و برای مشتری سر می زند. این مرغان درون قفس شاید گرسنه باشند، و شاید هم تشنه باشند، اما به هر صورت به زندگی ادامه میدهند. تا اینکه یکی از آنها را میگیرند و بقیه وحشت میکنند و سر و صدای زیادی بهراه میاندازند، قد قد ؤ قدقد… اما برای مرد مرغ فروش فرقی نمیکند که کدام را بگیرد و مرغهای دیگر هم متوجه نمیشوند که سر مرغی را که ناپدید شده است بریده اند و بهموقع نوبت آنها هم میرسد. بهر حال مرغها پس از مدتی آرام میگیرند و به زندگی معمولیشان برمیگردند، تا اینکه دفعهی بعد مرد مرغ فروش دستاش را دوباره در قفس کند و مرغ دیگری را بیرون بکشد.
و این تسلسل ظلم همچنان ادامه دارد. یک دیکتاتور وارد صحنه میشود، عدهای از مردم را میکشد و سایر مردم، مثل مرغها در خیابان راه میروند و احساس آرامش میکنند، غافل از اینکه در دیکتاتوری همه محکوم هستند به نابودی
« مردم ایران درست مانند مرغهای زنده در قفس مرغ فروش کنار خیابان هستند. آنها با خیال راحت در کنار یکدیگر زندگی میکنند و اصلا به فکر خطر نیستند که درنهایت مرغفروش در قفس را باز خواهد کرد و یکی از آنها را بیرون خواهد کشید و برای مشتری سر می زند. این مرغان درون قفس شاید گرسنه باشند، و شاید هم تشنه باشند، اما به هر صورت به زندگی ادامه میدهند. تا اینکه یکی از آنها را میگیرند و بقیه وحشت میکنند و سر و صدای زیادی بهراه میاندازند، قد قد ؤ قدقد… اما برای مرد مرغ فروش فرقی نمیکند که کدام را بگیرد و مرغهای دیگر هم متوجه نمیشوند که سر مرغی را که ناپدید شده است بریده اند و بهموقع نوبت آنها هم میرسد. بهر حال مرغها پس از مدتی آرام میگیرند و به زندگی معمولیشان برمیگردند، تا اینکه دفعهی بعد مرد مرغ فروش دستاش را دوباره در قفس کند و مرغ دیگری را بیرون بکشد.
و این تسلسل ظلم همچنان ادامه دارد. یک دیکتاتور وارد صحنه میشود، عدهای از مردم را میکشد و سایر مردم، مثل مرغها در خیابان راه میروند و احساس آرامش میکنند، غافل از اینکه در دیکتاتوری همه محکوم هستند به نابودی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر