امروز ک رفتیم زندان گوهردشت خاله حالت عجیبی داشت...مبهم ب اطرافش نگاه میکرد و بی تاب رسیدن وقت ملاقات...بلاخره بعداز یک ساعت شناسنامه ها روچک کردن و خاله برای اولین بار مهر ملاقات زندان گوهردشت ب دستاش خورد...وقتی وارد راهروی گوهردشت شدسکوت کرده بود تا اینکه انتظارش ب سر اومد و بعد از گذشتن از راهرو ب سالن ملاقات رسیدیم....وقتی بابا و دایی وارد شدن.....هیچ کدومشون از خوشحالی روی پاشون بند نبودن...و ما فقط نظاره گربودیم....حلقه های اشک شوق توی چشمای بابابعد چندین سال موج میزدوازخوشحالی دستوپاشو گم کرده بود....دایی فرزادتک تک کابیناروچک میکرد تاکابینیو پیدا کنه ک گوشی سالمی داره.......شبنم ب تک تکشون میگفت باورکنید اون طرف شیشه خیلی بهتره....اینور اصلا خوووب نیس اصلا حس خوبی ندارم....و همون طوری ک اشک توچشماش حلقه زده بود میگفت هم از اوین بیرونم کردن هم از جایگاه قبلیم....الان من از بهشت بیرون شدموتوی برزخ گیر کردم....نمیدونم کیم....و....!!!! سالن ملاقات حس و حال همیشگیشو از دست داده بود....!!! بعد از این چند سال اولین باری بود ک بابارودر این حد خوشحال میدیدم و اشکام بهم غلبه کرده بودنوزبونم بند اومده بود....ازطرفی خوشحال برای ازادی خاله و دایی از طرفی ناراحت برای اینکه افراد امثال باباودایی و خاله کم نیستن ک هنوز بخاطر عقیدشون زندانی هستن...!!!! ب امید روز ازادی تک تک زندانیان بیگناه.....ب امید ازادی ایرانو ایرانی....ک به قول دایی این راه ادامه داره تا وقتی ظلم توی زمین وجود داره.......نه فقط ایران....'
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر