فراموش نمیکنم ...….نه ...نه فراموش نمیکنم. یعنی نمیتوانم فراموش کنم. اصلا نمیشود فراموش کنم... .در انتهای مغزم صحنه هایی حک شده است که نمیگذارد فراموش کنم آن تابستان شوم و ان شهریور خانمان سوز را ....هنوز فلاسک چای شسته راپشت در نگذاشته بودم که کلید در را چرخانده و بداخل آمدند.. سه نفر سیاهپوش بودند . روزنامه ها را جمع کردند . تلویزیون را بردند .ملاقات ها قطع و هواخوری تعطیل شد. بلند گو ها تنها برای پخش اذان و خواندن اسامی بکار می افتاد .خاموشی مطلق..... پچ پچه های دویست سیصد نفر زن با نگاههای مضطرب،نگران ، پرهراس و پر سئوال....درآن بی خبری و سکوت مرگبار ....که ....آه گویی فاجعه ای در راه است.... بی شک فاجعه ای در راه است.....
نقاشی از سودابه اردوان نقاش خاطرات زندان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر